مهرادمهراد، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 12 روز سن داره
مينامينا، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 15 روز سن داره

مهراد و مینا نشانه های رحمت خدا

شب قدر

دیشب شب نوزدهم ماه مبارک رمضان بود. مثل هر شب میخواستم مهراد رو بخوابونم ولی نمی خوابید باباش گفت بزار بیدار باشه بچم میخواد شب زنده داری کنه ......... منم دیگه کاری باهاش نداشتم مهراد این ور و اونور می رفت و شیطونی می کرد ..........تا یه خوراکی می آوردیم که با باباش بخوریم ....زود خودش رو می رسوند...............مهر نماز ما رو برمی داشت و خودش سجده می کرد( اونم چه سجده ای کم مونده بود کله ملق بزنه) ساعت حدود دو و نیم بود که دیگه احساس کردم خوابش میاد.......... باباش بهش گفت پسرم تو شب زنده داری کله گنجیشکی کردی دیگه برو بخواب منم مهراد رو برداشتم و رفتیم تو اتاق خواب .......مهراد شیرش رو خورد و خوابیددددددددددد من دیشب همه ارزوها...
29 مرداد 1390

اولین قدمهاااااااااااااااا

                                                          خونه خاله معصومه افطاری دعوت بودیم......وقتی داشتیم می رفتیم ...مهراد توی ماشین خیلی خوشحال بود.................این روزا تو مهمونی های افطار به پسرم خیلی خوش می گذره و با دوستاش کلی بازی می کنه..... سر سفره افطار مهراد کلی نون و پنیر خورد و من توی دلم داشتم خدا رو به خاطر برکت های ماه رمضان شکر می کرد...
24 مرداد 1390

حمام

دیروز جمعه بود و پسری تا ساعت حدود 10 خوابیده بود. بعدشم که بیدار شد حسابی تو تخت غلط زد و با خرسیش بازی کرد. بعدش بردم عوضش کنم دیدم اووووووووووووووه چه خبره بلوز و شلوارش خیس آب بود............... بابایی هم که خونه نبود .................. خودم دست به کار شدم و مهراد رو بردم حمام(از اول تولدش همیشه باباش می بردش حمام)   گذاشتمش توی تشت و حسابی شستمش و یه دسته گل آوردم بیرون   خیلی بهش خوش گذشت و حسابی آب بازی کرد     دیروز جاتون خالی مهراد رو چسب دوقلو زده بودن به من به طرز وحشتناکی یقه منو چسبیده بود و نه شیر میخورد و نه غذا تنهای تنها با هم بودیم و حتی اجازه نمی داد من بشینم ......... هم...
15 مرداد 1390

اولین تجربه اداره با مهراد

دیروز از صبح تا ظهر تو اداره جلسه داشتم و عصر هم شیفت بودم.   بابایی هم که کار داشت و باید عصر می رفت و کاراش رو انجام بده   خاله هم که وقت نداشت مهراد رو بگیره منم مهراد رو زدم زیر بغلم و شیر و غذاش رو برداشتم و با هم اومدیم ادارهههههههههه  یه صندلی گذاشتم کنار صندلی خودم و مهراد رو هم نشوندم روش ........... تا نشست به قندون اشاره کرد و خواستش..............منم دادم دستش ..................هر چی خرما توش بود رو ریخت روی زمین بعد که خسته شد میخواست بندازتش زمین که به زحمت ازش گرفتم بعد هم یکی یکی وسایل روی میز رو ازم می گرفت و می انداخت روی زمین................اصلا نمی فهمیدم دارم چی می نویسم بردم دادمش به ه...
4 مرداد 1390
1